سر آشفته ز دستار بسامان نشود


جمع گردیدن کف لنگر طوفان نشود

گل چو خندید محال است دگر غنچه شود


سر چو آشفته شد از عشق، بسامان نشود

شوخی حسن عیان می شود از پرده شرم


برق از ابر محال است نمایان نشود

پنبه نازده حلاج ز حق می خواهد


مغز منصور محال است پریشان نشود

دزد را خاطر آگاه شب مهتاب است


دل روشن گهران عاجز شیطان نشود

از تهی چشمی ما رزق پراکنده شده است


دانه در دام محال است پریشان نشود

بگذر از پرورش نفس که این بدکردار


آشنا چون سگ دیوانه به احسان نشود

تا صدف مهر خموشی نزند بر لب خود


آب در حوصله اش گوهر غلطان نشود

حرص جان می دهد از بهر پریشان گردی


مور قانع به کف دست سلیمان نشود

هرکه را جوهر ذاتی نبود جامه فتح


به که چون تیغ درین معرکه عریان نشود

چه خیال است که صائب ز سخن گردد سیر؟


تشنه سیراب ز سرچشمه حیوان نشود